از شعرهایم!

ساخت وبلاگ
اگرچه حکما باید با چند جملۀ خبریِ ساده این خبر را درج کنم، اما نمی‌شود و نمی‌توانم. پس، باید با پیش‌درآمدی درخور آغاز شود. چراکه آنچه از سر گذشته است، سزاوارِ در خاطر نگه داشتن، بازیادآوری و بارها و بارها بازگفتن است تا مبادا روزی رسد که همچون یک قلم به‌دستِ خفه خون گرفته مرده باشم.هرگز گمان نمی‌کردم نوشتن یک مقاله و انتظار برای انتشارش سرنوشتی چنین دراز، خونین و اندوه‌بار بر خود ببیند. زمانی که شروع به نوشتن آن کردم، نوروز 1401، گرچه با محرومیت‌ها و حسرت‌های همیشگیِ پای‌سفت‌کرده، ولی با هزار هزار امید از راه رسیده بود و نویدهای روشن از دلِ آسمان و زمین و دریا می‌گذشت. نوید کوچکِ من، زمانی از بطنِ بزرگِ یارم از راه رسید، که خیابان بوی مرگ می‌داد و شیطان در لباسِ پلیس در آن‌ها قهقهه می‌زد به گلوله با نیتِ خیرالعمل! اما نوید من، آن‌قدر از سرشت دست‌ناخوردۀ آدمی پر بود، که در همان حال روشنی و شادی با خود آورد؛ در همان حال که سیاه‌کاران و سپاهِ اورک‌های مومن نه فقط آسمان و زمین را سیاه کردند و خونین، که دل‌ها را پژمردند و چشم‌ها را اشکین کردند و جان‌های جوان را گرفتند و سپس همچون سگانِ بزدل و دروغ‌زن همه را انکار کردند. که دروغ را از حضرتِ گوبلز نیک آموخته بودند. چراکه گوبلز از پیامبرانِ اولوالعزم‌شان بود.همیشه گفته‌ام، باز هم تکرار می‌کنم: فقط و فقط یک نیروی خصم در جهان می‌شناسم و آن جمهوری (هر فحش و فضیحت که دل‌تان می‌خواند می‌توانید به صفتِ اسلامی بیفزایید) ***شیّتِ اسلامی است.و در این زمانۀ شوم که جوان‌های هرچه زیباتر را کشتند و چشم‌های هرچه رازآمیزتر را کور کردند، چه کسانی را شناختیم. وسط‌بازها، سیب‌زمینی‌ها، پخمه‌ها و ترسیده‌ها و روشنفکرانِ ضدخشونت را. آنان که به هرچیز متوسل از شعرهایم!...
ما را در سایت از شعرهایم! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : falakhanedoran بازدید : 60 تاريخ : سه شنبه 25 بهمن 1401 ساعت: 14:15

یادداشت زیر در شماره 3974 روزنامه آرمان امروز، در روز چهارشنبه، 12 مرداد 1401 چاپ شده است.تو هرگز دچار ابتذالِ مرگ نشده‌ای آقای شاملو!بیست‌ودو سال از رخت بر بستن احمد شاملو، پدر شعر سپید فارسی، نویسنده، روزنامه‌نگار، محقق، مترجم و روشن‌فکر بزرگ سدۀ پیش گذشته است. صاحبِ هیبتی چنان بالا و چنان بلند، «که چون برمی‌نگری کلاه می‌افتد». او چنین بود و چنین هست و چنین نیز خواهد ماند. به یاد دارم هنوز شمارۀ سال‌های درگذشت او دو رقمه نشده بود که در شب شعری در جنوب تهران، کسی ادعا کرد دوران شاملو نیز تمام شده است. آن را شنیدم و غمگین شدم، اما نمی‌دانستم برای چه!زمان گذشت تا دریابم گویی کسانی از مرگ آن «غول زیبا» شادمان بودند و زمانِ آن بود که قراضه‌‌کلام‌شان را، که در حضور جاسنگین او نمی‌شد چنانکه باید بفروشند، به پوشش شعر، با ژست‌های بزرگ‌پندارانه از گلوی کوچک‌شان بیرون بریزند. طفلک زاغچه‌های شاد در سور مرگِ عقاب! یا شاید می‌خواستند «مدرن» باشند و جنم «گذار به آینده» را در خود نهادینه کنند، تا به لقب «معاصر» مفتخر شوند. اما به این دانسته نادان بودند،- به قول براهنیِ تازه‌رهیده از میان -، که «هیچ‌کدام از شاعرانی که گمان می‌کنند به سوی آینده می‌شتابند، از هیچ شاعر آینده‌ای متاثر نشده‌اند». خاصه کسی چون الف‌بامداد که فقط شنیدن صدای شعر خواندنش، هنوز هم، چنان آهنگی دارد که گویی قشعریرۀ درد را در اندام هر انسان بیدار می‌کند. او چگونه می‌تواند مرده باشد؟!باری، مجیز بی در و پیکر گفتن از هر احدی، نکوهیده است و بی‌ثمر. چنان‌که ریسمان عقل به بت‌شدگیِ هر کس دادن، مصداق کم‌خردی. من نیز سر آن ندارم تا چنین کنم، فقط وظیفۀ شاگردی به‌جا می‌آورم، آن هم بر حسب حق و سهم شخصیتی چون احمد شاملو از از شعرهایم!...
ما را در سایت از شعرهایم! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : falakhanedoran بازدید : 74 تاريخ : يکشنبه 9 بهمن 1401 ساعت: 17:32

برای مهسا امینی، سارینا اسماعیل‌زاده، نیکا شاکرمی، اسرا پناهی، نگین عبدالملکی، مینو مجیدی، غزاله چلابی، حنانه کیا، حدیث نجفی و...آی دخترکِ سورآگینهنگامِ رقص است.‌به تن لباسِ حریرت را کنبه دستِ کاتبِ رازورزِ چشم‌ها مدادی بدهمشتی باد بردار بینداز زیرِ موهایتلیوانی هلهله بریز در گلوتا سینه حل شود در سرخیِ دلاز کمدِ کهکشان‌های ستاره‌ریز نور به گردن بیاویزبر بیشه‌های قرمزِ لب‌ها بنشان بیدِ سپیدِ خنده راو پر کن حوضِ خالیِ هوا را از انارهای دهانِ آوازه‌خوانت‌پس در آینه درنگ کن- دقیق‌تر بنگر- به عطرِ عتیقِ زنبه آوای آبشارِ زندگیبه روحِ نازکِ آزادی که همچون برقی آنی بر بلور از قرابۀ مردمکانت می‌گذرد و به پستوی ضخیم‌ترین خیال‌ها می‌خزد و در نهانِ دیده پنهان می‌شود.‌- راستیتو انعکاسِ تصویرِ کدام آدمی؟کدام مخلوقِ کدامِ دینِ کدام خدا؟کاش آینه‌ها زبان داشتند.‌- دخترکمن می‌گویم اما تو باور نکن که ماندابِ آسمانِ اینجا چشم‌انتظارِ جستِ توست!- حیاطِ این خانه را اشباحی کلاغین پر کرده‌اند- در سنتِ پدران ایشان نه رقصیده‌اند نه خندیده‌اندو در کوچه شترِ شریعت خاطراتِ کرمینِ کویر را نشخوار می‌کند.‌- گر گرفته‌ای؟!از خیابان صدای آیه‌های باتوم و تلاوتِ گلوله می‌آید... آری!دخترسوزان است- آی دخترکِ مرگ‌آجینسور این است:شب و آتش و خونِ داغعطرِ چماق و بوی بیدِ سوختۀ باغ- همیشه سور از حقیقت دور بوده است!- پس به رقص آفرزندِ سورآیینبا خنده‌ای سبک و گامی سنگینپیش آ(حتی از نهان‌ترین پستوها)هم با موهای سپید و انار شکسته و پاشیدۀ دهانتهم با حوضِ خالیِ سینه و در آن دلِ سرخِ نیمه‌جانتقدم بگذاربه هنگامۀ مرگ‌زندگی‌زیستی چنینکه آن حقیقتِ دور شاید این سور باشد. از شعرهایم!...
ما را در سایت از شعرهایم! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : falakhanedoran بازدید : 76 تاريخ : يکشنبه 9 بهمن 1401 ساعت: 17:32